12 سال گذشت!

دیروز بالاخره قسط‌های بانک خونه تسویه شد. انگار همین دیروز بود که این خونه فسقلی رو خریدم. الان که فکر می کنم با خودم میگم عجب جراتی داشتم که با دو میلیون و نیم پول نقد تصمیم گرفته بودم که خونه بخرم!! اون روزها جوون بودم و جویای نام و شهرت :) یاد اون ایمیلی افتادم که عکس کره زمین و منظومه شمسی رو تو کائنات نشون میداد که اندازه یه ذره بودن. اون وقتا فکر می‌کردم خونه بعدی حتما یه خونه واقعی هست. خونه‌ای  که حیاط و حوض کاشی و ماهی قرمز و گلدون‌های شمعدونی داره، اما الان می‌دونم که داشتن یه همچین خونه‌ای از آرزوهای محال هست. خلاصه که قافله عمر کارمند جماعت با پرداخت انواع و اقسام قسط‌ها سپری میشه. 



__________________________________________________


پ.ن: یه چند تا جمله دیگه هم میخواستم بنویسم که یکی رو اعصابم پیاده روی کرد و کلا حس نوشتن پرید!


عروسی نوشت

خوبی عروسی همشهری‌های مادری اینه که می‌تونی آدم‌هایی رو که سال‌هاست ندیدی ببینی و از حال و روزشون باخبر شی. بچه‌هایی که بزرگ شدن و جوون‌هایی که میانسال. یاد دوران خوش کودکی بیفتی و ببینی که چه آرزوهایی داشتی و به کجاها رسیدی یا شایدم نرسیدی!

مادر جان یکی از اقوامش رو دید که تو ذهن من یه خانم شیک و زیبا بود، قصه پرغصه ایشون اینه که به خاطر رضایت پدر و مادرش با کسی ازدواج کرد که امروزی‌ها بهشون میگن بیمار روانی و قدیمی‌ها بهشون میگفتن مرد شکاک. شاهزاده خانم رو غول غصه تو قفس خونه انداخت. بعد از این همه سال که دیدمش بازم بنده خدا خوب مقاومت کرده بود. طبق معمول این نوع گفتگوها که باید آمار کل خانواده رد و بدل بشه حرف از اعضای مجرد خانواده‌ها شد و ایشون گفتند که برادر 41 ساله اش هنوز ازدواج نکرده و قصدش رو هم نداره. یاد نسل سوخته‌ای افتادم که بخاطر نداشتن امکانات مالی خیلی‌هاشون نه درس خوندن و نه تو کار تونستن موفق باشن. بدیهی هست که این آدم‌ها از خیر تشکیل خانواده بگذرن. بقیه هم با خودشون فکر میکنن عجب آدم‌های سختگیری هستن که تو این همه سال نمی‌تونن کسی رو انتخاب کنن. اما با همه اینها دیدن دوستان و آشناهای دور طعم گسی داره که نمیدونی باید بخاطرش خوشحال باشی یا ناراحت!