روز پنجشنبه برای خرید مانتو رفته بودم هفت تیر. قدیمها که حوصله بیشتری برای خرید داشتم تا کل مغازههای یک خیابون رو نمی دیدم محال بود خرید کنم اما الان دیگه تو سه چهار تا مغازه حوصلهام تموم میشه و خرید میکنم. آقایون محترم مخاطب نخندین. یه خانم اگه بعد از چهار تا مغازه خرید کنه یعنی معجزه شده. حالا بگذریم که از عید تا حالا سه تا مانتو گرفتم و هنوز هم مانتوی خنک تابستونی که حراست شرکت هم بپسنده ندارم!
بعضی از فروشگاههای مانتوفروشی که فضای بزرگتری دارن یه قسمتی رو جدا کردن و خانم ها بدون حجاب و با دردسر کمتری مانتو پرو میکنن. دیدن قیافههای آقایونی که با خانمهای محترم میان خرید حالا یا به عنوان پدر یا شوهر یا زبونم لال دوست پسر خیلی دیدنی هست. طفلکیها مثل انسانهای ناتوان یه گوشهای کز میکنن و احتمالا با خودشون میگن مگه میشه از بین این همه مدل هیچ کدوم رو نخواست!! یعنی فک نمیکنم کار از این کسلکنندهتر براشون تو دنیا وجود داشته باشه که با یه خانم برن خرید. خانمها هم که ماشاءالله تا حداقل 5 تا لباس پرو نکنن اونم بعد از کلی گشتن تو مغازهها که کوتاه نمیان. قسمت مضحک داستان هم جایی هست که برای حفظ شئونات اسلا/می خانمها باید مانتو رو بپوشن و بعد با حجاب کامل بیان تا آقای همراه هم نظرش رو بگه. خوب آخه این چه کاریه؟!! خانمهای محترم خودتون تنهایی خرید برید. هم غرولند کسی رو نمیشنوید هم اعصاب فروشندهها رو بهم نمیریزید هم فروشگاهها شلوغ نمیشه. خانمهای عزیز فقط تو این یه مورد یه کمی رحم و انصاف داشته باشید. البته کمی تا قسمتی دلیلهای همراهی آقایون رو میدونم!
عنوان بالا ضرب المثلی هست که یکی از دوستام همیشه میگه. حالا مورد کاربرد این ضربالمثل درخصوص همکارهایی هست که تو شرکت حرف و رفتار منطقی رو نمیفهمن. یعنی طرف جز خودش آدم دیگهای رو نه قبول داره و نه حاضره به حرفش گوش کنه. حالا این وسط اگه یه همچین آدمی به مقامی هم برسه و حکم هم بگیره که دیگه فاتحه همکار مستقیمی چون من خونده است. ارباب بزرگ جون عزیزت قسم اگه میخوای به کسی مال دنیا بدی اول ظرفیتش رو بده که طرف آب و روغن قاطی نکنه. به جان خودم ما مورچههای کارگر گناه داریم.
______________________________________
پ.ن 1: برای بازمانده های حادثه افغانستان صبر و شکیبایی آرزو میکنم.
پ.ن 2: میگم اگه قضاوت کردن دیگران رو از ما ملت شریف و غیور بگیرن و مثلا بگن اگه راجع به کسی اظهار نظر کنید حکمتون اعدام هست اون وقت راجع به چی حرف میزدیم؟؟ به نظرم اینجوری 90% سوژههای غیبت از بین میرفت.
دیشب، تهران میزبان بارونی بهاری و دلچسب بود. برعکس همیشه که موقع بارون جایی هستم که نمیتونم برم قدم بزنم این بار تو خیابونی بودم که خلوت و نسبتا آروم بود. اینقدری راه رفتم که خیس شدم. از اونجایی که به خودم قول دادم امسال سعی کنم در لحظه زندگی کنم و از گذشته دل بِکَنم و به آینده هم فکر نکنم، دیشب احساس کردم شاید جلوهای از خوشبختی همین باشه که آدمیزاد بتونه وقتی دلش خواست زیر بارون راه بره. شاید یه روزی موفق بشم که مثل سهراب فقط در حوضچه اکنون باشم.
بعد از چند سال وبلاگ نویسی انگار دفعه اول هست که میخوام بنویسم! آدم خرافاتی نیستم ولی طبق فالگیریهای چینی و هندی و ... متولدین خرداد آدمهای دو شخصیتی هستن، پس تصمیم گرفتم از هر دو روی سکه (خوشی و ناخوشی) اینجا بنویسم (البته سعی میکنم بیشتر از چیزهایی بنویسم که دیگران منو با اون چهره میشناسن). این اواخر هم یه آقای دکتر محترمی بهم گفت تو اینقدر خوب نقش بازی میکنی که اگه رفته بودی دنبال بازیگری بهتر بود! هر چند که بنظرم بازیگری از شغلهای سخت دنیاست، بگذریم. از این به بعد سعی میکنم اتفاقات روزمره رو با کمی چاشنی طنز بنویسم. باشد که رستگار شوم.