پیش به سوی تعطیلات :)

یه دو روز دیگه مقاومت کنم هم ماه مبارک! تموم میشه و هم یه ده روزی از شرکت خلاص میشم. امسال اینقدر سخت گذشت که روز عید باید برم عید دیدنی ارباب بزرگ و ازش خواهش کنم اگه میشه سال دیگه یه کمی مختصر مهمونی بگیره یا این که اگه میخواد مفصل برگزار کنه یه کمی هم عقل به بنده‌های مدیرش بده که اینقدر ملت رو سرکار اذیت نکنن.

این پست جهت اطلاع رسانی و پز دادن به دوستان بود که به تعطیلات می روم 


عمل زیبایی برای حس بویایی

کاش فقط به جای عمل زیبایی بینی حس بویایی رو هم میشد عمل کرد. عرض میکنم خدمتتون. از اونجایی که رعایت بهداشت و نظافت شخصی برای تعداد زیادی از ملت غیور و پارسی و طرفدار فرهنگ پر افتخار ایرانی کاری بسیار سخت و طاقت فرساست و اصلا امیدی به بهبود این فرهنگ حداقل تا 200 سال آینده نیست، کاش میشد بریم حس بویایی‌مون رو عمل کنیم و حساسیتش رو کم کنیم. خانم‌ها و آقایون مهندس در یک شرکت کاملا مهندسی اونقدر با بهداشت شخصی غریبه هستن که طرف در فاصله 2 متری هم مثل راسو بو میده و آدم رو تا سرحد تهوع پیش میبره. خوب خانم جان آقا جان به خودت فکر نمی‌کنی مردم چه گناهی کردن؟؟ تازه ماه مبارک هم مزید بر علت شده. به جان خودم اگه کسی جایی رو سراغ داره که حس بویایی رو کلا از بین میبره من حاضرم. 

آرزوی محـــــــــــــــــــــــــــــــال

دلم میخواد یه جایی می‌رفتم که خوش آب و هوا همراه سکوت باشه. کسی سر به سرم نذاره، تلفن هم نبود. اصلنم نفرمایید که این آرزوی در دسترسی هست! فک کنم برای من تا ده سال آینده امکان‌پذیر نیست (آیکون سرزمین آرزوهای دور)

بالاخره دنیا کوچیکه یا بزرگ؟!

دیروز برای کاری رفته بودم بلوار کشاورز. وقتی از خیابون امیرآباد داشتم میومدم یاد روزهایی افتادم که محل کارم خیابون فاطمی بود. از جلوی ایستگاه اتوبوس‌های یوسف آباد که رد شدم خاطراتی رو به یاد آوردم که طعمی گَس داشت. روزهایی که شمسی خانم جوون بود و جویای نام و مثل همه با آرزوهای بزرگ. نمی‌دونم اون روزها چه انگیزه و انرژی داشتم که فکر میکردم همه چی رو میشه تغییر داد. ساختمون‌های قدیمی کوبیده شده بودن و برج‌های زشت و بی‌قواره تجاری جاشون رو گرفته بود. مثل آرزوهای نسل من که سرکوب شدن و به سرزمین ناکجا آباد رفتن. میدون انقلاب و خیابون‌های اطرافش بخاطر دانشگاه و کتاب‌فروشی‌ها همیشه بوی زندگی میده. اون وقتا که میدون انقلاب مسیر همیشگیم بود اونقدر از شلوغی و کثیفیش دلخور بودم که می‌گفتم یعنی میشه یه زمانی دیگه مجبور نباشم که هر روز از اینجا رفت و آمد کنم؟ حالا گاهی اوقات باید برنامه‌ریزی کنم تا یه دو ساعت برم میدون انقلاب! خلاصه با خاطره‌های ریز و درشت دست به یقه بودم که رسیدم ایستگاه مترو. همکاری رو که 17 سال بود ازش خبری نداشتم دیدم. اون وقتا مثل الان نبود که صغیر و کبیر یه خط تلفن داشته باشن و ما هم تو پیچ و خم روزگار همدیگر رو گم کرده بودیم. از چند نفری که اون موقع با هم همکار بودیم سراغ گرفتم و ... . خلاصه که دیروز روز خاطر‌ه‌ها بود.



چگونه مغز شمسی خانم را در فرقون بریزیم؟

شخص محترم: الو شمسی خانم خوابیدی؟

شمسی خانم: سلام. خواب!!!!!!! ساعت 3 بعد از ظهره من تو شرکتم. بفرمایید.

شخص محترم: یه اس ام اس اومده که از حسابم پول برداشت شده.

شمسی خانم: خوب از کدوم بانک اومده؟ لطفا بخونید ببینم چی نوشته.

شخص محترم: پارسیان. همون حسابم که آخرش 2 هست.

شمسی خانم: من که شماره حساب و کارت شما رو حفظ نیستم. حالا بخونید ببینیم چی شده.

شخص محترم: قاطی بقیه اس ام اس ها شده نمی تونم پیداش کنم.

شمسی خانم: من الان سرم شلوغه سر فرصت پیدا شد دوباره زنگ بزنید.

بوق قطع تلفن

یه همکار زبون نفهم هم این وسط زنگ میزنه و چند تا سوال دری وری همیشگیش رو می پرسه.

همزمان آقای مدیر هم دستور پشت دستور صادر می فرمایند.

دوباره تلفن زنگ میزنه:

شخص محترم: اس ام اس رو پیدا نمی کنم. برم از کارتم یه موجودی بگیرم.

شمسی خانم: خوب بفرمایید.

شخص محترم: رمز دوم میخواد؟

شمسی خانم: نه همون رمز کارت کافیه؟

شخص محترم: ..........

شمسی خانم: .........

شخص محترم: ..........

شمسی خانم: .........

شخص محترم: ..........

شمسی خانم: .........

صدای بوق قطع شدن تلفن.

تازه من به ریلکسی بین دوستان معروف هستم. بعضی ها بهم میگن تو اصلا تو عمرت عصبانی شدی؟!!!!! 
اما ایشون در عرض چند دقیقه این توانایی رو دارند که شمسی خانم رو به نقطه جوش برسونند.
خدا کنه این پست رو بابک اسحاقی نخونه. چون به شدت در پی اینه که منو یه روز عصبانی کنه.