الان بیشتر شبیه یه انبار باروت هستم. با خود گفتم بهتره بجای این که با کسی حرف بزنم و وقتش رو بگیرم بیام اینجا بنویسم. شنیدید که میگن اگه هر چیزی رو به کائنات سفارش بدی و واقعا مشتاق باشی و براش تلاش کنی عوامل مادی و معنوی باهات کنار میان و به خواستههات میرسی. حالا این حرف چقدر درست و چقدر غلط بماند. بنده حقیر فقیر تو این دنیای مجازی که معلوم نیست دست کائنات بهش میرسه یا نه این چند خط پایین رو می نویسم. باشد که رستگار شوم.
ارباب بزرگ بیزحمت قبل از این بنده رو مشمول هر نعمت و رحمتی کنی ظرفیت پذیرشش رو قبلش بهم بده. اگرم قراره همه هستی و نیستیم رو بگیری بازم به همچنین. کسی چه میدونه شاید منم اگه قدرت داشته باشم تبدیل به موجود خوفناکی بشم.
خوب دیگه فکر کنم این دو جمله شامل همه مسائل مادی و معنوی بشه. بیشتر از این مزاحم وقت شریف کائنات نمیشم.
دیروز بالاخره قسطهای بانک خونه تسویه شد. انگار همین دیروز بود که این خونه فسقلی رو خریدم. الان که فکر می کنم با خودم میگم عجب جراتی داشتم که با دو میلیون و نیم پول نقد تصمیم گرفته بودم که خونه بخرم!! اون روزها جوون بودم و جویای نام و شهرت :) یاد اون ایمیلی افتادم که عکس کره زمین و منظومه شمسی رو تو کائنات نشون میداد که اندازه یه ذره بودن. اون وقتا فکر میکردم خونه بعدی حتما یه خونه واقعی هست. خونهای که حیاط و حوض کاشی و ماهی قرمز و گلدونهای شمعدونی داره، اما الان میدونم که داشتن یه همچین خونهای از آرزوهای محال هست. خلاصه که قافله عمر کارمند جماعت با پرداخت انواع و اقسام قسطها سپری میشه.
__________________________________________________
پ.ن: یه چند تا جمله دیگه هم میخواستم بنویسم که یکی رو اعصابم پیاده روی کرد و کلا حس نوشتن پرید!
خوبی عروسی همشهریهای مادری اینه که میتونی آدمهایی رو که سالهاست ندیدی ببینی و از حال و روزشون باخبر شی. بچههایی که بزرگ شدن و جوونهایی که میانسال. یاد دوران خوش کودکی بیفتی و ببینی که چه آرزوهایی داشتی و به کجاها رسیدی یا شایدم نرسیدی!
مادر جان یکی از اقوامش رو دید که تو ذهن من یه خانم شیک و زیبا بود، قصه پرغصه ایشون اینه که به خاطر رضایت پدر و مادرش با کسی ازدواج کرد که امروزیها بهشون میگن بیمار روانی و قدیمیها بهشون میگفتن مرد شکاک. شاهزاده خانم رو غول غصه تو قفس خونه انداخت. بعد از این همه سال که دیدمش بازم بنده خدا خوب مقاومت کرده بود. طبق معمول این نوع گفتگوها که باید آمار کل خانواده رد و بدل بشه حرف از اعضای مجرد خانوادهها شد و ایشون گفتند که برادر 41 ساله اش هنوز ازدواج نکرده و قصدش رو هم نداره. یاد نسل سوختهای افتادم که بخاطر نداشتن امکانات مالی خیلیهاشون نه درس خوندن و نه تو کار تونستن موفق باشن. بدیهی هست که این آدمها از خیر تشکیل خانواده بگذرن. بقیه هم با خودشون فکر میکنن عجب آدمهای سختگیری هستن که تو این همه سال نمیتونن کسی رو انتخاب کنن. اما با همه اینها دیدن دوستان و آشناهای دور طعم گسی داره که نمیدونی باید بخاطرش خوشحال باشی یا ناراحت!
وقتی یه مدت نمینویسی انگار دیگه از صفحه مدیریت اینجا هم خجالت میکشی و دیگه روت نمیشه این صفحه رو باز کنی. راستش تو این مدت سوژههایی بود برای نوشتن اما دل و دماغ نوشتن نه. وقتی هر روز مجبور باشی با یه عده آدم غیرمنطقی سروکار داشته باشی انگار همه انرژیت صرف مقابله با اون مسئله میشه. گاهی اوقات با خودم فکر میکنم نویسندهها چه عشقی به نوشتن دارن که این عادت رو هیچ وقت ترک نمیکنن و با کلمه های ساده جادو میکنن.
و اما بالاخره ما از رو رفتیم و این گرمای تابستون از رو نرفت که نرفت. دو روز دیگه پاییز جادویی میاد و این تابستون اصلا به روی خودش هم نمیخواد بیاره. حالا که بعد از مدتها دارم مینویسم به سبک بعضی از دوستان میخوام به ارباب بزرگ چند تا درخواست بدم بلکه به ترتیب اولویت به کائنات دستور بده که بنده حاجت روا بشم.
1- از شر یه آدم غیرمنطقی بی دردسر راحت شم.
2- یه مسافرت حداقل 5-4 روزه میخوام.
3- تو این کسادی بازار مسکن یه پول قلنبه از یه جایی برسه که بتونم خونه رو عوض کنم.
نه خدائیش من چقدر بنده قانعی هستم!!! اما بی زحمت کائنات همون مورد اول رو در نظر بگیره انگار خونه 500 متری تو ولنجک خریدم. به جان خودم اگه دروغ بگم :)
امروز خوندم که از تمبر جناب محمود دولت آبادی رونمایی شده. نمیدونم چرا یه دفعه هوس کردم نامه بنویسم. کاش کسی رو داشتم که تو یه شهر یا کشور دیگه زندگی میکرد و اونقدر باهاش صمیمی بود که می تونستم براش نامه بنویسم. با وجود این همه راههای ارتباطی سریع و سه سوته که الان هست هنوز هم فک می کنم نامه نوشتن یه حال دیگه ای داره. اینکه سر هفته یا ماه منتظر باشی تا پست چی زنگ خونه رو بزنه و یه پاکت بهت بده که روزها برای رسیدنش انتظار کشیدی لذت فراموش شده ای هست.
________________________
پ.ن: اینقدر خبرهای این روزها بوی جنگ و خونریزی میده که دیگه حال و حوصلهای برای آدم باقی نمیمونه.