اعتراف

اعتراف می کنم که بعد از این همه سال دوستی با آدم های مختلف به این نتیجه رسیدم که استعداد عجیبی در جذب آدم‌های آنرمال دارم! آدم‌هایی که معلوم نیست برای چی میان و برای چی میرن. این موضوع زن و مرد هم نداره. فقط سر در نمیارم که چرا بی خبر تشریف میبرن. ساده‌ترین دلیل این هست که بگن شمسی خانم بعد از این همه سال دیگه از قیافه ات خوشمون نمیاد. به همین سادگی به همین زیبایی. انگار من هفت تیر گذاشتم پس کله کسی که تو رو خدا نرو. باریتعالی منو هدایت کنه حتی به راه کج اما بالاخره قول میدم آدم حسابی بشم.


روزانه (1)

چقدر صفحه مدیریت تغییر کرده. مثل این هست که آلیس وارد سرزمین عجایب شده. واقعا فکر نمی کردم که یه روزی اینقدر از نوشتن دور بشم. قبلا اگه اینجا هم نمی نوشتم تو سررسیدها و دفترچه های یادداشت می نوشتم اما طی یک اقدام انتحاری پارسال زمستون همه شون رو ریختم دور! از همون وقت یه فصل دیگه تو زندگیم شروع شده. یه دفترچه قرمز با جلد یوف خریدم و میخوام چیزهایی رو که نمیشه اینجا بنویسم تو اون دفترچه بنویسم. خوبی روزانه نویسی اینه که بهت ثابت میکنه اینکه میگن میگذره واقعا درسته. حالا یه خورده برای این گذشتن پوست آدم کنده میشه اینم که عادت دارم ;) 

دو سه روز پیش یه اس ام اس اشتباهی برام اومد و من هم چون دقت نکردم فکر کردم از طرف استاد کلاس داستان نویسم هست. محتوای اس ام اس کنسل شدن یه جلسه بود و فکر کردم خب کلاس کنسل شده بنابراین با این ذهنیت بدون توجه به شماره ارسالی از استاد تشکر کردم و گفتم شماره ... ندارم که بهش اطلاع بدم. حالا کسی که این اس رو فرستاده بود فکر کرده بود من مسخره اش کردم و کلی شاکی شده بود و ... و در همین لحظه قانون نسبیت و جهان های موازی و دو روی سکه و ... همگی یه جا برام به طور عملی ثابت شد. تازه آدمی که از اول اس اشتباهی فرستاده بود از مدعیان بزرگی بود که خودش رو همیشه جای دیگران میگذاره!!!!

این بود اولین پست دوباره نوشتن. 

تضاد داشتن یا نداشتن، مسئله این است!

تو هر جامعه ای وقتی یک ایدئولوژی حاکم میشه و بقیه مردم رو با میزان عقاید اون ایدئولوژی می سنجن بقدر کافی دیکتاتوری به ارمغام میاره حالا اگه این سیستم تو خانواده هم برقرار باشه و کسی از اعضای خانواده اون ایدئولوژی رو قبول نداشته باشه و باهاش در تضاد باشه اون فرد زندگی غم انگیزی خواهد داشت. تو یه همچین خانواده‌ای اگه با عقیده حاکم موافق باشی و قبولش داشته باشی که مشکلی پیش نمیاد هم از حمایت معنوی خانواده برخوردار خواهی بود و هم از منابع مالی، اما امان از وقتی که بخوای ساز مخالف بزنی. مجبور میشی که یک عمر خودت رو سانسور کنی. آدم هایی که دچار این تضاد میشن بدجوری با خودشون درگیر هستن. زندگی کوتاه این دنیا میشه برای دیگرانی که افکارشون رو قبول ندارن اما تحمل میکنن و بله قربان میگن! متاسفانه اینقدر هم شجاعت ندارن که از عقاید خودشون دفاع کنن. این آدم های یاغی همون هایی هستن که اغلب کسانی که باهاشون ارتباط دارن به خوبی رفتار و کردارشون یقین دارن اما همین  یاغی‌های نازنین به راحتی میتونن غیرانسانی‎ترین رفتارها رو داشته باشن. دروغ گفتن و ریاکاری در وجود اونها نهادینه شده. بخاطر ترس از دست دادن خانواده  مجبور میشن تا آخر عمر نقش بازی کنن و به چیزهایی تظاهر کنن که برای خودشون هم بی معنی و مفهوم هستن! حالا هر قدر هم که وضع مالی مناسب، ظاهر پسندیده و موقعیت اجتماعی خوب  و ... داشته باشن باز هم آدم های خوشحالی نیستن و هر چی سنشون بیشتر میشه زندگی عذاب آورتری رو تجربه میکنن. به اندازه یه مثنوی میشه راجع به این آدمها حرف زد اما چه فایده که هیچ تاثیری به حال اونها نداره و همچنان در دنیای پر از تضاد خودشون هستن.


حرف های آخر سال

امسال کلا زندگیم رو دور تند بود. انگار که از یه خواب و رخوت طولانی بیدار شدم. اکثر روزهای هفته رو کلاس داشتم. از بهمن ماه هم دوباره دانشگاه ثبت نام کردم. شرایط کاری تغییر کرد و از استرس و اضطرابی که داشتم رها شدم. شایدم نگرشم به زندگی عوض شده. هر چی که هست تغییرات خوبی اتفاق افتاده. یه همچین آدم کم توقعی هستم من  

از این به بعد سعی میکنم اینجا بیشتر بنویسم خصوصا این که محیط دانشگاه سرشار از سوژه های ناب هست.

میگن که آدمی به امید زنده هست و من برای همه مردم کشورم آرامش و صلح و دوستی آرزومندم. اینها آرزوهای بزرگی هستن اما باید زیاد بخواهیم تا کمی از خوان نعمت بهره مند بشیم.

سالی سرشار از شادی و تندرستی و خوشی برای همه دوستان عزیزم آرزومندم.


اندر احوالات روزهای سخت

دو روزه که زل زدم به این صفحه و میخوام بنویسم. یه چیزهایی می‌نویسم و چون کاغذی نیستن که پاره شون کنم صفحه رو میبندم و پی کارم میرم. 

برای یکی از پست‌های دلارام نوشته بودم که سعی می‌کنم از چایی لیوانی تو روزهای سرد هم لذت ببرم اما گاهی اوقات همین هم کار سختی میشه! بگذریم. 

به قول دوستی عزیز زبان قاصر هست از بیان اونچه که آدمیزاد حس میکنه و نمیتونه که اون رو بیان کنه. گاهی اوقات باید حتما یک موضوع یا اتفاق یا حادثه یا ... برای خودمون پیش بیاد تا بفهمیم چند سال و چند ماه و چند روز پیش که فلانی راجع به همین موضوع می گفت، چرا من نمی فهمیدم چی میگه! حالا فک کنم خودم دارم همین جوری حرف میزنم و کسی از این چند خط سر در نمیاره. اگه حس و حال و دلیل رفتار کسی رو نفهمیدیم دیگه ازش توضیح بیشتر نخوایم. تجربه میگه که نه اون بنده خدا بیشتر میتونه توضیح بده و نه ما بیشتر می فهمیم. حالا اصلا چه کاریه که ما همه چی رو با خط کش و متر خودمون اندازه گیری کنیم؟؟ 


_____________________________________________________

پ.ن: آهای ارباب بزرگ پلیز یه کمی بارون نم نم و یه اندکی هم اوقات فراغت که بنده زیر بارون قدم بزنم. (خدائیش بنده از این قانع تر هم داری؟)