خب بالاخره امتحانها تموم شد. نمره ها هم خوب بود. خوشبختانه ارباب بزرگ همکاری فرمودن و اتفاق مهلکی تو روزهای امتحان پیش نیومد!!
این از روزمره های گذشته.
حالا راجع به عنوان پست بنویسم. تو زندگی من اتفاقهایی افتاده که حتما خودم هم مقصر اون رویدادها بودم و نمیتونم بگم که فقط فرد مقابلم باعث به وجود اومدن اون داستان شده، اما موضوع اینجاست که برخورد آدم مقابل طوری بوده که باورها و ارزشهایی که بهشون اعتقاد داشتم برام بی اهمیت شدن. اینقدر شدت آسیبی که دیدم زیاد بوده که ترجیح دادم هیچ حرفی بعد از اون ماجرا نگم و با رفتاری شیک و روشنفکرانه از جهان اون آدمها جدا شدم. هنوز هم بعد از گذشت سالها نمیتونم حرفی بزنم. یعنی فکر میکنم چه فایدهای داره حرف زدن وقتی جهان من با جهان اون آدمها فرق میکنه. گاهی اوقات هم فکر میکنم وقتی کسی اینقدر بزدل و ترسو بوده اصلا چی باید بهش گفت؟!! بهتره فکر کنه که آدم بد داستان من هستم و اون تو جهان خودش همیشه قهرمان باقی بمونه و با وجدانی آسوده (البته اگه داشته باشه!) به بقیه زندگیش ادامه بده. شاعر می فرماید: سکوتم از رضایت نیست / دلم اهل شکایت نیست
----------------------------------------------------------
پ.ن: آخه وبلاگ چه عیبی داشت که همه رفتن فیس/بوق و تلگرام و .... ؟!